شب بود. از همان شب های شرجی خلیج فارس، که هیچ مهتابی روشنش نمیکرد.
دریا در رفت وآمد بود، وقتی برمیگشت موج هایش را میکوبید به تخته سنگ های صبور ساحلقرار نبود آرام بگیرد. مثل من.
همان شب بود که فکرکردم به "همه ی چیزهایی که جایشان خالی ست" و دست از تلاطم نمیکشند.
حالا چندسالی گذشته، دیگر نه من به اندازه ی آن روزها پُر از ذوقم و نه جاهای خالی پُر میشوند.
دریا و موج هایش، به مراتب سهم شان از آرامش بیشتر است تا مرداب و سکوت های خزنده اش. امیدی که در حرکت هست، در هیچ س و ایستادنی خلاصه نمیشود.
پ.ن: از بچگی از مرداب و دریا و هرچه که عمق مشخصی نداشت میترسیدم، حالا هم از کش آمدن این غم.
* به تمنای تو دریا شده ام گرچه یکی ست/سهم یک کاسه ی آب و دل دریا از ماه.
#فاضل_نظری
درباره این سایت