آبروی مان از توست حسین(ع).
***
کلافه ام.گره افتاده به این روزهای قبل از امتحان پره اینترنی؛
با هزار و یک صحبت با این و آن و نامه نگاری های آموزشی هم حل نمیشود.خسته ام.متوسل میشوم به خدای حسین(ع).
رفته ام دفتر معاونت آموزشی؛ منتظرم منشی نامه را مهر کند. اشاره میکند به من و به همکار کناری اش میگوید از بهترین دانشجوهای اینجاست؛ مودب، خوش اخلاق؛ مسئولیت پذیر.
تشکر میکنم و فکرمیکنم به ستارالعیوب بودن تو، خدا.
***
می روم بیمارستان پیش یکی از اساتید؛
تعجب میکنم که مرا به اسم میشناسد.استاد خوش اخلاقی نبود هیچ وقت.
میخندد و میگوید یادم مانده: "نگذاشتم اربعین بری کربلا."
لبخند تلخی مینشیند روی لب هایم و فرصت نمیشود بگویم "من لیاقت رفتن نداشتم" وگرنه شورای آموزشی دوهفته بعد نامه زد زائرهای حرم حسین(ع) پاسپورت هایشان را بیاورند تمام غیبت ها موجه است و امتحان های برگزار شده دوباره برگزار میشود.
استاد با خوشرویی تمام کارمان را انجام میدهد.
آخرش میگوید "اینکه نذاشتم اون روز بری بخاطر خودت بود"
می آیم بگویم دلم پای رفتن نداشت.زبانم نمیچرخد به گفتنش.
به جایش میگویم "اینکه اون روز به دلتون نیفتاد که بهم اجازه بدید؛ یعنی امام حسین(ع) نطلبیده بود".
حل میشود
در راه فکرمیکنم به ستارالعیوب بودن تو خدا.
از ستارالعیوب بودن توست که من آشفته ی بداخلاق را به صفاتی میشناسند که لایقش نیستم.
درباره این سایت