کلمههایم زیاد بودند، درهم بودند، بهم ریخته بودند و من کلافهتر از هر زمان دیگری در زندگیام، نشسته بودم روبرویش.
وقتی شنید، جا خورد
استاد انگار باورش نمیشد دانشجویی که هرروز همراهش مریضهای بخش روان را ویزیت میکند، انقدر عادی باشد در برابر از دست دادن خواهری که تازه نفسهایش بند آمده بود .
***
خاک ها را ریختند رویش. از دار دنیا، یک کفن سفید را با خودش برد و قرآنشهمین.
کبد و کلیه چپاش را هم نبرد.گذاشت همین حوالی، تا جان ببخشد به عزیز خانوادهی دیگری.
***
بی ضجّه، بیگریههای عجی، بی آنکه کسی از حال برود، تمامش کرده بودیم.
ما چرا شبیه بقیه نبودیم؟.
اشک هایم زودتر از بقیهی حرفها، چکید روی روپوش سفیدم،
استاد عمیق گوش داد. برایم حرف زد، از دوران سوگ گفت و راهکارهایش.
آخر از همه پرسید "چیزی هست که خوشحالت کنه؟".انگار میخواست امید را در رگهایم جریان بدهد
بود.کسی بود و لبخند را نشاند روی لب هایم . خندیدم.
***
دارد میشود یکسال یکسال که هربار ، به جای سوگ، خودم را مرور کردهام.
هربار از نقطهی امن ام میآیم بیرون و فکرمیکنم آن روزها که خواهرم رفت، دنیا چهشکلی بود؟
هعی.
پ.ن : هرجایی که بنویسی بازهم هیچکدوم وبلاگ نمیشن
صدای گنجشک های بیدارِ هفت صبح، صدای زندگی ست.
صدایی که ثابت میکند هیچ چیز به اندازه ای که آدم فکر میکند مهم نیست و دنیا با ما و بی ما به راهش ادامه میدهد. فردا صبح هم دوباره سروصدای گنجشک ها، حیاط را پُر میکند و روز از نو.
بی خوابی افتاده به جان چشم هایم! احتمالاً بعدها بتوان در دسته ای از بیماری های لاعلاج جایش داد.
حتماً در توصیفش هم باید نوشت: همه ی وقت هایی که بی خوابی دارد شقیقه هایت را به تیرکشیدن می اندازد و خواب به تک تک سلول های چشم هایت سر زده، اما خوابت نمی بردبه انضمام سندروم پای بی قرار.
ته نوشت:
خدایا، راستش بنده ای که شب عرفه را هم جلوی رویش گذاشته باشی، از تمام شدن شب قدر، نمی هراسد! تنها دل نگرانی اش نرسیدن به شب عرفه ست. قد ندادن عمر و پایِ کار نبودن دل. لطفاً بیا و همین الان درست و حسابی ببخش :( یا الهی العاصین. یا ملجاء الهاربین.
من فکر میکنم همه ی قبرستان های عالم باید دو قسمت داشته باشند، یک قسمت که گرد مرگ را پاشیده اند روی سنگ هایش و قسمت دیگری که هنوز زندگی در آن جریان دارد.
***
روی سنگ خانه ات که آب میریختم، آب آرام آرام راه میگرفت سمت پُر کردنِ کلمه های گود و عمیق. قشنگ می نشست به دلِ کلمه ی قرمزِ قبل از اسم ات.
تو نرفته بودی برای مردن.و حالا داشتی زندگی ات را میکردی و لابد از آنجا به ریشِ تمام دغدغه های زمینی و دست وپا گیر ما میخندیدی!
دروغ چرا؟ چیز زیادی ازت نمیدانم. تقریباً هیچ چیز.
سهم من از تو چشم هایت بود.
چشم هایت داخل چارچوبِ قابِ عکس و چفیه ای که گردنت را در لباس سبز جنگی ات بغل کرده بود.
اگر چند سلول از خون جاری در رگ هایم را بررسی کنند هم،شاید سهم دیگری هم داشته باشم.
سهمی از قرابت ژنتیکی و خونی ام با تو را بنویسند به پایت.
سال هاست نیامده ام. سال هاست ندیده ام ت.
امشب، یکهو دلم تنگ شد. برای همان قطعه ای که درآن زندگی هنوز نفس میکشید.
همه ی قبرستان ها دو قسمت دارد و آنجایی که تو را خاک کرده اند هم بوی زندگی دارد. دلِ آدم نمیگیرد.
اصلا خوش به حال شما. خوش به حال شما که نمرده اید و "عند ربهم یرزقون" اید.
میشود دست ما را هم بگیرید؟
میشود دست ما را هم بگیرید و بلدِ راه باشید در این وانفسای عمیق گمگشتگی؟ .
دیوارهای آجری قشنگی، حرم ات را بغل کرده است، از باب الساعه که وارد شوی، میتوانی چشم هایت را میخکوب کنی به ساعت بالای در، و حرم و گنبد و ایوان طلا را یکجا در آن ببینی.
میتوانی نفس بکشی در شهری که هرچه بخواهی، بابا دستِ رد به سینه ات نمیزند. از هوسِ یک ظرف قیمه نجفی گرفته، تا آرزوهای دور و دراز.
کم نیست. خانه ی پدری ست. شهر پدرت است. و آه که کوفه نزدیک است
میشود بروی سر بگذاری به ستون های مرمری مسجد کوفه، "اللهم انّی اسئلک الامان" بخوانی و چشم های نم دارت سمتِ محراب باشد. به تیغ. به اذانِ صبح. به "مگر علی(ع) نماز میخوانْد؟! "
در و دیوار التماسش کرد
در و دیوار مهربان شده بود.
شیخ عباس قمی نوشته مسجد کوفه محل امان است. راست میگوید، انگار ناامنیِ وجودت را آن جا به امانت گرفته اند و قرار نیست پس بدهند.
اما دلت قرار نمیگیرد وقتی فکر میکنی به سکوتِ پرتلاطم چاه.به همه ی حرف و حدیث هایی که از پشت در شروع شد. به زمین خوردن ها، به سوختن ها. به.
ته نوشت: جان پناه یعنی آرامِ جان و پناهِ دل. دلم. در و دیوار حرمت را میخواهد.
آبروی مان از توست حسین(ع).
***
کلافه ام.گره افتاده به این روزهای قبل از امتحان پره اینترنی؛
با هزار و یک صحبت با این و آن و نامه نگاری های آموزشی هم حل نمیشود.خسته ام.متوسل میشوم به خدای حسین(ع).
رفته ام دفتر معاونت آموزشی؛ منتظرم منشی نامه را مهر کند. اشاره میکند به من و به همکار کناری اش میگوید از بهترین دانشجوهای اینجاست؛ مودب، خوش اخلاق؛ مسئولیت پذیر.
تشکر میکنم و فکرمیکنم به ستارالعیوب بودن تو، خدا.
***
می روم بیمارستان پیش یکی از اساتید؛
تعجب میکنم که مرا به اسم میشناسد.استاد خوش اخلاقی نبود هیچ وقت.
میخندد و میگوید یادم مانده: "نگذاشتم اربعین بری کربلا."
لبخند تلخی مینشیند روی لب هایم و فرصت نمیشود بگویم "من لیاقت رفتن نداشتم" وگرنه شورای آموزشی دوهفته بعد نامه زد زائرهای حرم حسین(ع) پاسپورت هایشان را بیاورند تمام غیبت ها موجه است و امتحان های برگزار شده دوباره برگزار میشود.
استاد با خوشرویی تمام کارمان را انجام میدهد.
آخرش میگوید "اینکه نذاشتم اون روز بری بخاطر خودت بود"
می آیم بگویم دلم پای رفتن نداشت.زبانم نمیچرخد به گفتنش.
به جایش میگویم "اینکه اون روز به دلتون نیفتاد که بهم اجازه بدید؛ یعنی امام حسین(ع) نطلبیده بود".
حل میشود
در راه فکرمیکنم به ستارالعیوب بودن تو خدا.
از ستارالعیوب بودن توست که من آشفته ی بداخلاق را به صفاتی میشناسند که لایقش نیستم.
درباره این سایت